گلایه
برای گفتن من شعر هم به گل مانده
نمانده عمری و، نمانده عمری و صدها سخن به دل مانده
صدا که مرهم فریاد بود زخم مرا
به پیش درد عظیم دلم خجل مانده
از دست عزیزان چه بگویم گلهای نیست
گلهای نیست
گرهم گلهای هست دگر حوصلهای نیست
حوصلهای نیست، حوصلهای نیست
سرگرم به خود زخم زدن در همه عمرم
هر لحظه جز این دستِ مرا مشغـلهای نیست
دیریست که از خانه خرابان جهانم
بر سقف فروریختهام چلچلهای نیست، چلچلهای نیست
در حسرت دیدار تو آواره ترینم
هرچند که تا منزل تو فاصلهای نیست، فاصلهای نیست
روبروی تو کیم من یه اسیر سرسپرده
چهره تکیدهای که تو غبار آینه مُرده
من برای تو چی هستم کوه تنهای تحمل
بین ما پل عذابه من خسته پایه پل
ای که نزدیکی مثل من به من اما خیلی دوری
خوب نگام کن تا ببینی چهره درد و صبوری
کاشکی میشد تو بدونی من برای تو چی هستم
از تو بیش از همه دنیا از خودم بیش از تو خستهام
ببین که خستهام تنها غرور عصای دستم
از عذاب با تو بودن در سکوت خود خرابم
نه صبورم و نه عاشق من تجسم عذابم
تو سراپا بیخیالی من همه تحمل درد
تو نفهمیدی چه دردی زانوی خستهام رو تا کرد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر